در این ایام عسرت که محنتهای مختلف امان مردم را بریده، قصه سوگ و سفر عزیزانی چون دکتر حبیبی مجال آه را هم از انسان میگیرد.
این چه استغناست یا رب وین چه قادر حکمت است
کین همه زخم نهان هست و مجال آه نیست
اما شاید با آنکه هیچ وقت شاگرد دکتر حبیبی نبوده ام و فقط دوبار به مناسبت سخنرانی اش در تبریز از نزدیک با او دیدار داشتم قصه همدلی با او و نوشته هایش انگیزهبخش نوشتن این چند سطر شد و شاید اینها چیزهایی بود که قرار بود روزی با او در موردشان به بحث بنشینم که صد افسوس مجال نشد. شاید اگر قرار بود راجع به شهر و شهرنشینی و اندیشه های بنیامین با کسی صحبت کنم. حبیبی بهترین همصحبت بود چرا که او کسی بود که به خوبی شهر ایرانی را میشناخت و شاید از معدود کسانی بود که قصه تحول و نوشدن شهر ایرانی را نوشته بود اما دریغ که این فرصت از دست رفت و ناگهان زود دیر شد.
شاید کمتر کسی چون او فرق بین شار و شهر را درک کرده بود و از تفوت بین بورگ، city و urban و متروپل در سخنرانیهایش صحبت میکرد. برای من که یکی از دغدغه های اصلیام پوست اندازی شهرها و گذارشان از سنت به مدرنیته بود چه کسی بهتر از او میتوانست پاسخگوی سوالات بی شمارم باشد. زمانی که در لابلای نوشته های کسانی چون زیمل و تونیز و ورث در تقلای فهم کلانشهر و تغییر ماهیت انسان شهرنشین بودم و همزمان تداوم سنتهای گذشته و روابط محله ای را در شهرهای معاصر ایرانی میجستم و در نوشته های غامض لوفور و بنیامین تجربه شهرهای معاصر را از خلال چشم پرسه زن مرور میکردم، یک جمله او میتوانست تمامی این مهره های پراکنده را برای من همچون تسبیح به نخ بکشد. وقتی برای فهم شهرهای معاصر تبریز و تهران با یکی از دانشجویانم به مرور رمانهای ایرانی پرداختیم و تصادفا قصه شهر او را خواندم، دیدم که چطور او قبل از ما به هر وادی که وارد میشویم قدم گذاشته و انگار ما همیشه یک قدم از او عقبتریم. گویی تمامی دغدغههای من را او قبلتر داشته و با چشم تیزبین و درک عمیقش این سرزمینهای ناشناخته را پیشتر کاویده. مقدمه او بر کتاب شهر و مدرنیته مرتضی هادی جابری مقدم را که خواندم دیگر یقین پیدا کردم که او گمشده من بوده در عالم شهرسازی همانطور که داریوش آشوری در عالم فلسفه، محمد توکلی طرقی در عالم تاریخ و ایران شناسی، نعمت الله فاضلی در عالم مطالعات فرهنگی و…؛ و جالب اینکه هر یک از این بزرگان این مفهوم را به شکلی نام گذاری کرده اند: مدرنیت، تجدد، نووارگی.
چه کسی بهتر از او میتوانست رابطه بین جوامع ایلیاتی، روستایی و شهرنشین در طول تاریخ شهرسازی ما را روشن سازد و فهم شرایط شهری معاصر ما را که بدون فهم این تفاوتها نامکن بود ممکن سازد. فهم گذار از امر قدسی و اسطورهای به امر عرفی در شهرهای معاصر، گذار از روابط طایفهای و رعیت و سلطانی به روابط شهروندی و تغییر ماهیت تجربه شهر سنتی از خلال عادتهای اجتماعی و امور تکراری به تجربه شخصی انسان شهرنشین و آنچه بنیامین «شوک شهری» مینامد بیشک موضوعاتی بود که آرزو داشتم با او به بحث بنشینم. و عجیب نیست که زمانی که مقاله «از محلات سنتی به محله مدرن با مورد پژوهی محله نارمک» را برای مجله CSSAM مینوشتم در واقع شاید به دنبال فهم ارتباط بین همه این مفاهیم منبعث از سنت و تجدد در جامعه ایرانی هم بودم:
مفهوم محله، هم محلهای، آیینها، مفهوم خیابان و پرسهزن، شهروند و اوربان، گذار از سنت به تجدد.
گذار از محله به فضاهای شهروندی، گذار از روابط گرم سنتی به روابط سرد کلانشهری و فضاها و امکانات متعدد مابین این دو.
او همیشه از یاد صحبت میکرد: یاد گرفتن، یاد دادن و یاد آوردن.
یاد یا خاطره از مهمترین و البته ناشناختهترین موضوعات در رشتههای شهرسازی و طراحی شهری است. بنیامین به تبعیت از پروست خاطرات را دو دسته میکرد. خاطرات ارادی و غیر ارادی. خاطرات غیر ارادی همانهایی هستند که بدون تلاش فرد برای به یاد آوردن به صورت ناخودآگاه با یک جرقه حاضر میشوند. این جرقه میتواند یک رایحه، یک ترانه یا یک منظره باشد و شهرها جایی بودند که میتوانستند خازن این خاطرات باشند و با محرکهای خود امیدها وآرزوهایی که غبار زمان آنها را مغلوب و محو کرده بود دوباره زنده سازند.
در «قصه شهر»، حبیبی به نووارگی، نوپردازی و نوشدن شهر اشاره میکند. او با بررسی تحولات شهر قاجاری و آنچه مکتب تهران نامید خط بطلانی بر دیدگاه کسانی کشید که مدرنیزاسیون ایرانی را کاملا تقلیدی و خالی از هرگونه ویژگی بومی میدانستند و با ارائه نمونه های مختلف امکان تحقق شرایط آلترناتیو در شهرها را مطرح کرد. آنچه که میتوان مدرنیته یا تجدد بومی نامید. او به روایت شهرها پرداخت و معتقد بود هر شهری روایت و قصه خود را دارد. جالب اینکه در کتاب مارشال برمن نیز مدرنیسم شهرهایی چون سنپترزبورگ نه در امتداد مدرنیتههای اروپایی که تحت عنوان مدرنیسم توسعهنیافتگی معرفی شده است.
زمانی که در لابلای نوشته های کسانی چون زیمل و تونیز و ورث در تقلای فهم کلانشهر و تغییر ماهیت انسان شهرنشین بودم و همزمان تداوم سنتهای گذشته و روابط محله ای را در شهرهای معاصر ایرانی میجستم و در نوشته های غامض لوفور و بنیامین تجربه شهرهای معاصر را از خلال چشم پرسه زن مرور میکردم، یک جمله او میتوانست تمامی این مهره های پراکنده را برای من همچون تسبیح به نخ بکشد.
مفهومی را که دکتر حبیبی تحت عنوان قصه شهر مطرح میکند با مضمون روایت در اندیشههای بنیامین هم میتواند بازخوانی شود هر چند مطمئن نیستم منظور حبیبی از روایت شهر یا قصه ا هدفی که بنیامین از توصیفات شهرها دنبال میکرد یکی باشد، چرا که بر خلاف حبیبی که معتقد بود در قصه راوی حاضر است در شهرهای مدرن قرن 19 به ظن من شهر راوی غایب است یا حداقل یک روایت را نقل نمیکند بلکه هر کس روایت خود را از شهر میخواند. بنیامین با سلسله مقالاتی که در باب شهرهای مختلفی چون ناپل، مارسی، مسکو و پاریس نوشته امکانات مختلف همنشینی نو و کهن را واکاوی کرده و در اندیشه او مدرنیته به معنی پایان سنت یا حذف آن نبود. بلکه این دو میتوانستند در کنار هم نیز قرار گیرند آنچه او پدیده تخلخل مینامید. نکته جالب اینکه بنیامین از متن برای توصیف شهرها استفاده میکرد اما این متون نه به منزله توصیف تجربیات او از شهرها بلکه به مثابه روشی انتقادی قلمداد میشد تا امکانات شهرها برای رهاییبخشی (تحقق امیدها و آرزوهای فروخورده) را کشف و ثبت کند و در این راه از روشهای مختلفی چون عکاسی، مونتاژ و روشهای سورئالیستها هم استفاده میکرد. هدف او شناخت شهرها نبود بلکه این امر در امتداد نظریهاش در باب تاریخ و سیر تحول جوامع و باز نگهداشتن امکان انتقاد بود که به بهترین شکل در آخرین گزارش ناتمامش یعنی پروژه پاساژها منعکس است.
شاید یکی از بهترین راهها برای درک امر شهری در نگاه بنیامین فهم نظریه هاله (Aura) او باشد. بنیامین معتقد بود آثار هنری به واسطه یکتاییشان در گذشته دارای یک هاله یا یک حلقه محافظتکننده بودند که اصالت آنها را از دسترس بلاواسطه و روزمره حفظ میکرد. با مدرنشدن و آنچه وی بازتولید مکانیکی اثر هنری مینامید (چاپ، عکاسی، تولید انبوه و عرفی شدن) این هاله رفته رفته رو به زوال رفت و پدیده ها به امور دمدستیتر و عرفی تبدیل شدند و فاصله متافیزیکی بین آثار یکتا و جامعه کمرنگ شد.
بودلر از این مفهوم در شعرش زمانی که هاله زرینش را در گل و لای بولوارهای پاریس گم میکند یاد میکند و این شعر شاملو شاید به بهترین شکل شرایط ایرانی این گذار از امر قدسی به عرفی را در شعر و شهر ما بیان کند:
شعری که زندگیست
موضوع شعر شاعر پیشین
از زندگی نبود.
در آسمان خشک خیالش او
جز با شراب و یار نمیکرد گفتوگو.
او در خیال بود شب و روز
در دام گیس مضحک معشوقه پایبند
حال آنکه دیگران
دستی به جام باده و دستی به زلف یار
مستانه در زمین خدا نعره میزدند.
موضوع شعر شاعر
چون غیر از این نبود
تاثیر شعر او نیز
چیزی جز این نبود.
آن را به جای مته نمیشد به کار زد
در راههای رزم.
با دستکار شعر
هر دیو صخره را
از پیش راه خلق
نمیشد کنار زد.
یعنی اثر نداشت وجودش.
فرقی نداشت بود و نبودش.
آن را به جای دار نمیشد به کار برد.
حال آنکه من
بهشخصه
زمانی
همراه شعر خویش
هم دوش شن چوی کرهای
جنگ کردهام.
یک بار هم “حمیدی” شاعر را
در چند سال پیش
بر دار شعر خویشتن
آونگ کردهام…
امروز
شعر
حربهی خلق است
زیرا که شاعران
خود شاخهای زجنگل خلقاند
نه یاسمین و سنبل گلخانهی فلان.
بیگانه نیست
شاعر امروز
با دردهای مشترک خلق.
او با لبان مردم
لبخند میزند.
امروز
شاعر
باید لباس خوب بپوشد
کفش تمیز و واکسزده باید به پا کند
آنگاه در شلوغترین نقطههای شهر
موضوع وزن و قافیهاش را، یکی یکی
با دقتی که خاص خود اوست
از بین عابران خیابان جدا کند:
«همراه من بیایید همشهری عزیز!
دنبالتان سه روز تمام است
دربهدر
همه جا سر کشیدهام».
«دنبال من؟
عجیب است!
آقا، مرا شما
لابد به جای یک کس دیگر گرفتهاید».
«نه جانم، این محال است.
من وزن شعر تازهی خود را
از دور میشناسم».
«گفتی چه؟
وزن شعر ؟»
تامل بکن رفیق…
وزن و لغات و قافیهها را
همیشه من
در کوچه جستهام.
آحاد شعر من، همه افراد مردمند،
از زندگی [ که بیشتر مضمون قطعه است]
اما آیا شهرهای مدرن و معاصر هم همچون آثار هنری کپی شده دچار زوال هاله شدند؟ به نظر میرسد برای بنیامین شهرها همچنان آن فضای مرموز و آن هزارتوهای ناشناخته باقی ماندند که برای فهم و تجربهشان زمان لازم بود و به راحتی خود را در معرض فهم و تجربه شهرنشین قرار نمیدادند. به عبارتی میتوان گفت قدسیزدایی و اسطورهزدایی از شهرهای مدرن هنوز کاملا هاله آنها را محو نکرده بود. هر چند به قول کرنگ و تریفت اگر بنیامین امروز زنده بود و از یکسان شدن شهرها و بازتولید مکانیکی آنها از خلال پدیده جهانیشدن اطلاع پیدا میکرد شاید اندکی غبطه میخورد. بگذریم.
اگر چه امروز دکتر حبیبی دیگر در میان ما نیست، اما او در نوشتههایش همیشه حاضر است. کافیست یکی از کتابهایش را باز کنید تا به قول خودش همچون «راوی قصههای رفته از یاد مجددا» با شما سخن بگوید و شما را به سفری طولانی از خلال گذرها و میدانهای تهران و اصفهان و دیگر شهرها ببرد و از میان محلههای شار قدیم به خیابانهای شلوغ شهرهای معاصر برساند و تجربهاش را از این فضاهای متنوع و همواره در حال تحول با شما قسمت کند.
روحش شاد و یادش گرامی باد