«نبض کند شهر خاموشان»
در خانه را که گشود انگار تلخی حرفهای نوههای راه دورش از کام ذهنش پرید.
«مادربزرگ یک وقت از خانه بیرون نیایی! گفتهاند همه باید در خانه بمانند.
ویروس کشنده است و پیرها را بیشتر تهدید میکند؛ مادربزرگ…»
پا به کوچه که گذاشت، انگار نفسش تازه شد. گامهای به ظاهر مصممش را تندتر برداشت. چند قدمی که پیش رفت، دکانهای بسته و خیابانهای بیعابر و خودرو، پتکی بود که بر سر و دلش فرود میآمد.
درست مثل حرفهای نگار، نوه ته تغاریاش که با همه شیرینی در کاسه کوزه نصیحت که میریخت به ذائقهاش خوش نمیآمد.
در شهر خاموشى پيچيده بود. باد سرخوش، به تن تنهای شهر دست ميكشيد و بیشرمانه برگ و بار نارنجهای جوان را میهمان سنگفرشهای سرد و بیعابر میکرد. يك نام، ترس را در دل همه انداخته بود: «ناخوشى واگيردار!»
پيرزن، كلافه از چهار ديوارى که بی هیچ بهانهای، نام «اختیاری» را یدک میکشید، حالا خود را میان خیابانهای خالی، تنهاتر میدید. همیشه میگفت خانهای که نشود در آن یاسی کاشت و گلدانی لب حوض گذاشت و در حیاط نقلی جمع اضدادی راه انداخت و به گربهها و گنجشکها در کنار هم غذا داد، چه چهار ديوارى اختیاریست؟
پیرزن حتی سر از چهره عابرهای سر و صورت پوشیده در نمیآورد. چشمهای کم سوی پیرزن همه را با آن ماسک و نقابها غریبه میدید. انگار کسی هم او را نمیشناخت. یک دفعه دلش برای دلسوزیهای تکراری نوههایش تنگ شد. «مادربزرگ! قدم زدن در اين هوا شما را مريض میکند.»
برای قدمهای کوچک و ناتوان پیرزن، انگار پيادهروها از هم دور و دورتر ميشدند و خيابان بوى ديرآشناى غريبگي ميداد. رانندهاى، در پی مسافر پنجم گوش خیابان را نمیبرد، فروشنده ناز مشترى مثلا قهر کردهاش را نمیخرید، پسربچههای تخس دنبال توپی چند پوسته وسط خیابان سر نمیخوردند و بوق ماشینها گوش خیابان را کر نمیکرد. حتی صدای پرخاش اصغر آقا میوه فروش محل هم پشت ماسک چرک مردهاش خفه شده بود.
پیرزن اما حیران و غمبار ایستاده بود و عبور لحظههاى خاكسترى را نظاره ميکرد؛ امامزادههای بیزائر، کوچههای بیعابر، ميدانچه، محله، سكوى سرد سيمانى مقابل مسجد، پرچم سه رنگ لرزان سردر مدرسه خالی دخترانه، درختهاى چنار چهل ساله، همه و همه با پیرزن همدردی میکردند.
دلش هواى زيارت کرده بود. حیاط باصفا و شلوغ امامزاده، تنه زدنهای دلچسب دم ضریح و بوسههای خیس و پر التماس بر در و دیوار حرم.
حتی دلش برای شلوغیهای دم ترن شهری که هرگز سوار آن نشده بود، تنگ بود. جمعيتی که با عجله از دهان آهنين بنا بيرون ميريختند و چونان زنجیری پاره پاره و در دل شهر گم مىشدند. پيرزن آنها را نميشناخت، اما دلش برای آن همه صدا، رنگ، همهمه و فریاد تنگ بود…
******
از زمانى كه به ياد دارم همه تلاشمان خلق مكانى سراسر شور و نشاط بود که تصوير خشك و بیروح بر جاى مانده از دورههاى قبل را به يكباره پاك سازد؛ قلمرويى همگانى كه چترى وسيع باشد بر سر پير و جوان، مرد و زن، خرد و کهن و دارا و ندار.
به چهار گوشه دنيا سرك كشيديم، ديديم و شنيديم و خوانديم و خواندیم كه بتوانيم حيات جمعى را در حياط شهرهامان تجلى بخشيم، كه تجسمى بيافرينيم در خور روح جمعىمان، كالبدى كه فرهنگ و سنن خاك گرفتهمان را اعتلا بخشد، پروارش سازد و آبستن ايدهها و كنشهاى نابش كند.
چه دود چراغها كه نخورديم و چه كتابها و رسالهها که ننوشتيم تا اين فضاها را از منظرهاى مختلف دریابیم! ذرهبين به دست گرفتيم، حركات و سكنات انسان را در آن فضاها به تماشا نشستيم؛ گاهى از آنها دور و گاهى به آنها نزديك شديم، زمانى در دل آنها غوطهور شديم، با آنها زيستيم، تا اندك اندك دریابیم هر آنچه را که بايد، تا فهم كنيم چارچوب درهم تنیده و هستى شناسانهاش را.
يادم هست كه درست تا همين چند ماه پيش چگونه سر بر سنگ ميكوبيديم و از باهمستانها، فضاهاى سوم، قرارگاههاى رفتارى و پاتوقها، رويدادمدارى و رويدادپذيرى صحبت ميكرديم. فراموش نكردهام كه چه اندازه داعيه معجزهگرى فضاهاى ديدن و ديده شدن، بارزهمندىهاى هويت جمعى، احياء فرهنگ ارزشمند گذشتگان و نظام ارزشى مشتركمان را داشتيم.
خطها كشيديم، كاغذها سياه كرديم، ماكتها ساختيم و ساختيم و باز ساختيم… تا ذره ذره به شكل درآمد آنچه در پىاش بوديم. چاشنیهای مختلف را خرج آن کردیم تا بی عیب بتراشیم پیکره آماده تعظیمش را!
آن روزها كه بازار طراحى مردممحور گرم بود و تاج افتخار بر سر طراحى بود كه خلاقانهتر ميتوانست فرمها را به بازى بگيرد تا خيل بيشترى از افراد را به فضايش بكشاند، هر آنچه در چنته داشت را بر روی میز می-ریخت تا جمعهای شهروندی را سرزندگی و نشاط بخشد و دعوت کنندگیشان را به اوج برساند. چه ميدانستيم كه ذرهای ناقابل تمام معادلاتمان را بهم خواهد زد. چه خبر داشتيم كه زمانى خواهد آمد كه آدمها از حضور در فضاى شهرى پرازدحام وحشت خواهند داشت؟! زمانی که ظرف مکان، خالیتر از هر زمان، در سکوت و انتظار، همچون مادربزرگ قصه، ترکهای دل بیقرارش را بند میزند و صبورانه هیچ نمیگوید. میدانستیم روزی را خواهیم دید که آدمها، این آدمهای از هم گریزان، برای فاصله گرفتن اگر میتوانستند روی دیوارهای پیادهراه هم راه میرفتند.
روزی میرسد که در آن، ويروسى ناقابل عرض اندام خواهد کرد كه مصرانه دستگاه معرفت شناسى ما را دگرگون خواهد كرد. كرونای تازه از راه رسیده با چنین طوفان عظيمى كه به پا كرد، قطع به یقین مختصات ذهنى همه طراحان شهرى را جابهجا خواهد كرد و ما را به سمتى خواهد راند كه ناچارا دست به کار شویم و اصول فكرى و روش شناسى درخور قامت اين واقعيت جديد خواهيم دوخت.
من در پى پاسخ به اين سوال نيستم كه تار و پود اين خوانش جديد چگونه خواهد بود اما به باور دكتر خسرو باقرى كرونا معلم آخر است؛ معلم آخر نه به معناى آخرين معلم كه نشانگر آخرِ معلمى است!
حال بايد از خود پرسيد كه آموزههاى این مهمان ناخوانده براى ما طراحان شهری كدامند؟