در جستار پیش رو واژهها دو رسالت مشخص دارند؛ اولی تلاشی برای بازنگری در دیسیپلین طراحی شهری در راستای خروج از سیطره معمارانه و دومی لزوم نگاه به شهرِ ایرانی از خلال تجربه روزمره مردمانش؛ طراحی شهری ایرانی در وهله اول نیازمند فهمی میانرشته ای از پدیده پیچیده شهر است و در وهله دوم تجربه شهری به مثابه درونمایه این پدیده شهری را باید در کانون توجهات خود قرار دهد.
یکم؛ از شهرکِشی تا شهرکُشی
مهمترین بنیان طراحی شهری، تعریف و تبیین چگونگی رابطه رشته با موضوع کار آن یعنی شهر است. چیزی که محتوی و رویه عمل طراحی شهری را بهروشنی مشخص کند. متأسفانه طراحی شهری بهطورکلی و طراحی شهری در ایران بهطور خاص نتوانسته است رابطهای کارآمد و معنادار با حوزه فهم واقعیت پدیده شهر و نیروها و ظرفیتهای نهفته در آن ایجاد کند. متأسفانه طراحان شهری ما در ایران بیش از آنکه به دنال فهم شهر از منظر مطالعات دستاول شهری باشند، درگیر «مهارتهای ترسیمی» خود در آتلیهها هستند تا بیشازپیش خود را بهعنوان یک معمار معرفی کنند. بهنظر میرسد آتلیهها بهمثابه آزمایشگاه و قفس آهنین طراحان شهری آنها را از شهر و واقعیت آن دور نگهداشته است و همین امر موجب ناتوانی آنان در درک و فهم فضاهای شهری، سازوکار حاکم و دگرگونیهای روابط حاکم بر آن شده است. شهر برای ما آنی است که در آتلیهها و بر کاغذ ترسیم شدنی باشد. هم چون غارنشینانی که شهر را بر روی دیوار ترسیم میکنیم تا به خیال خود آن را تسخیر کرده باشیم. نتیجه آن میشود که “شهرکِشی” آتلیهای درنهایت به “شهرکٌشی” در محیط واقعی ختم میشود. طراحی شهری ما خالی از هرگونه تلاش عمده و جدی در جهت فهم پدیده شهری و روابط شهری حاکم بر آن است. برای ما از همان محیطهای دانشگاهیمان، مدرک سازی از شهر همچون پلانها، نقشهها و بازنماییهای سهبعدی از فضا همچون عمل شهرشناسی تصور میشود و فهم سطحی از واقعیت شهری پایه افادات ترسیمی در مراحل بعدی قرار میگیرد.
اما نگاه از بیرون و ابژهگونه ما به شهر محکوم به شکست است. شهر زمانی به درستی در برابرمان قرار میگیرد که ما خود را تماماً در اختیارش قرار دهیم. شهر برخلاف آن قطعیتی که ترسیم میکنیم و نام شهر بر آن میگذاریم، تغییرپذیر و گذراست. هیچچیز در شهر قطعی نیست. شهر هزاران دریچه است از ما، در ما و در برابر ما؛ دریچه کنونی که در مقابل خودمان بهعنوان طراح شهر گشودهایم آنچنان تنگ و باریک است که ما را از تابیدن تمام و کمال انوار جانبخش شهر محروم نگهداشته است. امروز طراح شهر حتی بیش از یک دستفروش خود را از شهر محروم کرده است و درعینحال بر این توهم است که شهر میسازد! شهر مگر آن است که ما در آتلیهها، بر آن صندلیهای سخت و به کمک هزار ابزار انتزاعی ترسیم میکنیم؟ یا باید قبول کنیم شهر را نیروهای اقتصادیاش، روابط انسانیاش و فشارهای سیاسیاش شکل میدهد. امروزه محیطهای شهری بهوضوح غنیدهاند و گاهی اوقات با آنچنان تنوع فرهنگی و تفاوتهای اقتصادی-اجتماعی در عین نزدیکی کالبدی از یکدیگر جداشدهاند که درک آن را بسیار پیچیده، دشوار و پارادوکسیکال کرده است. شهر درعینحال که دگرگون میشود، دگرگون میکند و این خصلت وجودی شهر است. بر این باورم که دانش آتلیهای ما برای درک این شهرِ دگرگونشده، دگرگونکننده و دگرگونیهای شهری ما کفایت نمیکند. ما همچنان نمیدانیم بهواقع شهر چیست یا اساساً چیستی شهر تا چه حد قابلدرک است؟ آیا ما همچنان که در شهریم و از شهریم میتوانیم از درک شهر صحبت کنیم؟ شهر کجاست و تهران کجاست همچنان دغدغه اصلی ماست.
«شهرسازی بهمثابه خمیربازی» آن چیزی است که ما امروز در محیط دانشگاهی خود انجام میدهیم. شهر بهمثابه خمیری که میتوان در آتلیهها نشست و به هرگونه که اراده خدایگونه ما خواست بدان شکل داد به آن نحو که چیزهایی از آن کم کرد و چیزهایی بدان افزود. اما؛ طراحی شهری با دغدغهاهای اجتماعی فضا ظهور کرد، با اینحال آنچه امروز در آتلیههای ما اساساً کنار گذاشته میشود و یا ابزار کارآمد شناخت آن را بهدرستی فرانگرفتهایم همین فهم روابط اجتماعی فضا در خلال زندگی روزمره مردم است. چرا آنقدر اصرار داریم طراحی شهری را معماری شهری معرفی کنیم؟ ما همان جهانبینی، همان ابزارآلات و همان چارچوب کاری معماری و جعبهابزار معمار را وارد طراحی شهری کردهایم! ولی یادمان رفته است که اگر قرار بود طراحی شهری همان معماری شهری باشد، همانا معمار صلاحیت بیشتری برای این کار داشت و ظهور طراحی شهری امری عبث و بیهوده بود. طراحی شهری بیش از آنکه اصرار داشته باشد از منظر معماری درک و فهم شود، میبایست خود را در ارتباط مستقیم با پدیده پیچیده شهر تعریف کند و این نیازمند یک بازنگری اساسی در این دیسیپلین است. امری که در پهنه آکادمیک ایرانی ضرورتی دوچندان است.
کالبدها بهخودیخود آنچنانکه ما در آتلیهها به دنبال تعادل و تقارن و تواتر و تباین و تضاد و …. هستیم بدون زندگی میان آنچنان اهمیتی ندارند. شهر را تعلق به آن، شهر میکند. تمام تعلقات ما به شهر هم از ذهنیتی است که در ارتباط با کالبد آن برساخت کردهایم. شهر هم محصول عینیت است و هم محصول ذهنیت. ما با تصور شهر خود را به آن وصل میکنیم. یک خواست و اراده وصال از ما و یک سری ریسمانهای جانانه از سمت شهر. حال مهم این است چه ریسمانهایی از شهرمان ساختهایم که ما را به آن وصل کند. شهرسازی برای من همین ریسمان سازی است.
دوم؛ تجربه شهرِ ایرانی
ما جهان را از خلال «تجربه» آن فهم می کنیم؛ در این میان شهر نیز به مثابه جهانِ زندگی روزمره ما، به عنوان زیستجهانی که هویت ما را شکل می دهد و همینطور متاثر از ما هویتمند می شود، اساسا از تاروپود تجربههای زندگی قابل فهم است. شهرِ ایرانی واجد مختصاتی درونی و وجههای بیرونی است که در محل تلاقی نیروهای خودی و غیر خودی تولید و بازتولید میشود. شهرِ ایرانی نه به معنای شهری اسطوره ای، دور و اساسا متعلق به تاریخ جداافتاده؛ که شهری در حال، در میان زندگی روزمره فردی و جمعی ما و مشخصا توامان در چرخه خطی و کلاژگونه تاریخ ما قرار دارد. از این منظر فضای شهری نه صرفاً بر اساس موجودیت کالبدی و فرمی خود بلکه بر زمینه اجتماعی و فرهنگی که در آن پدید آمده است، نیروهای قدرتی که به آن شکل داده است و بازیگرانی که در آن نقشآفرینی میکنند مطالعه میشود و در این میان همه این نیروها ذیل «تجربه زیسته» معنادار میشود.
تجربه زیسته بر این گزاره استوار است که ما جهان را بدون داشتن تجربه زیسته از آن نمیتوانیم فهم کنیم؛ تجربه زیسته ما را نه بهعنوان مشاهدهگران یک جهان بیرونی، که بهعنوان یک بخش جداییناپذیر از زیست جهان مطرح میکند. مردم و محیط آنها بهطور تنگاتنگ در هم تنیدهاند؛ به گونهای که هر یک از آنها دیگری را شکل میدهد و منعکس مینماید و بهطور کلی زیستجهان آنها را میسازد. زیستجهان به یک بستر ضمنی، ماهیت و جریان زندگی روزمره اشاره دارد که تجربهها در آن رخ میدهند و معمولاً خارج از دید و توجه ارادی است؛ زیرا نوعاً انسانها تجارب خود را در این عالم آگاهانه و بهطور عمومی شکل نمیبخشند، بلکه این تجارب صرفاً رخ میدهند و مردم توجهی ندارند که چگونه روی میدهند، اعم از آنکه بهطور اتفاقی رخ دهند یا بخشی از ساختارهای تجربی بزرگتر باشند. از این جهت، مکان بهعنوان هسته زیستجهان بستر درآمیزی تجارب متفاوت، روابط مختلف و فرآیندهای معناسازی متکثری است که افراد و گروههای مختلفی در آن ایفای نقش میکنند. بنابراین ما با یک زیستجهان شهری ایرانی سروکار داریم که تنا وقتی به خود آن رجوع میکنیم، تنها وقتی که خود را در این زیستجهان مییابیم میتوانیم به درک معنای آن نزدیک شویم. طراحیِ شهریِ ایرانی نیز اساسا مبتنی بر این «فهم» شهر ایرانی از خلال تجربه زیسته آن است و بنابراین بیش از آنکه ساطورهای معمارانه را در دست داشته باشد بینشی عمیق در ارتباط با این زیست جهان را لازمه مداخلات شهری خود قرار می دهد. طراحیِ شهریِ ایرانی با «انسان ایرانی»، « فرهنگ ایرانی» و «تجربه شهرِ ایرانی» سروکار دارد و در این معنا طراحی شهری کنونی بسیار از خوانش دور است. در ترکیب «طراحیِ شهریِ ایرانی»؛ کل چیزی بیش از جمع جبری واژههاست…