نزديكتر كه ميآمدي، نفسش بوي سوختگي ميداد، لبهايش از جنس خاموشي بود، اما چشمها، آن چشمهاي پر از ناگفته، نعره وحشت ميكشيدند، نگاهي زخم خورده، كينه كش… ولي همه اينها و هر چه كه بوده، هيچ كس نفهميده كه سالها از پشت پنجرههاي غبار آلودش، مرگ ملتماسانه خيره ميشده به اين شهر… دست گرم غريبه كه به آرامي روي شانه هاي خستهاش نشست، او فرو ريخت… وحشت حنجرهاش كه يکدفعه براي فريادِ كمك خواستن به لرزه درآمد، هيچ صدايي نداشت. به يكباره بلعيد هر آنچه همه اين روزها محكم در آغوش ميفشرد، لباسها، كفشها، دستها، اميدها… اما تو! وقتي اگر شناختيام، ميبيني كه من هم با او حتي بدتر از او ريخته شدم پايين.
توي آن غبار، من بيهيچ اميدي به امروزهاي شهرم، دلم ميخواست مشت بكوبم به آجر و آهن، كه چرا در تقديرشان فرو ريختن را قبول كردهاند. چنگكهاي فولادي كه خاكستر و نخاله و استخوان آدم جابهجا ميكردند، با هم ديدهام. اولين دستي كه درآوردند، با هم ديدهايم. مشتهايمان زوزه ميكشيدند. نعرههايمان گم ميشدند توي هياهوي لودرها و مامورها. مثل اين بود كه باورمان نميشد اين همه مردن آنجا تلنبار شده. تمام خاطرات تلخ اين ديار حالا نفيركشان به جانمان افتادهاند و حقشان را ميطلبند.
حالا ميفهمم كه چقدر در اطراف ما گوشههاي ساكتِ به بغض نشسته وجود دارد. من شب و روز بيخبر از كنار آنها ميگذرم و يكدفعه شقيقههايم تير ميكشد، حس ميكنم ديدهام، حضور دو چشم سياه را، خيره و منتظر، در يك گوشه تاريك، اين چشمها همين حالا هم كه به غباري زغالي تبديل شدهاند، غريب با سماجت خيرهاند به ما. انگار مدتها بوده فكري كه به ذهن هيچ بني بشري نميرسيد، پشت آنها داشته ورز ميآمده، جان ميگرفته. حس اول من از اين چشمها وحشت بود. نه براي اينكه من هم بايد جزء قربانيان او ميبودم، بلكه به اين دليل كه نميدانستم از كِي و كجا ديگر نديدمشان، شايد هم ديدم و بياعتنا از كنارشان عبور كردم، مثل همه شما.
ميدانم، خوب ميدانم كه در دنياي آنها زوال، فرسودگي و كلمههاي زيادش، بيشتر از ماندگاري و كلمههاي اندكش عمر دارند. اما نه زوالي كه با خود پايين بكشدمان، نه فرسايشي كه آوار شود روي سرمان. حال وضع خيابان را ميبينم كه خاكستر يك پوست تازه روي تنش كشيده است و فقط چشمهايش توي گوديها در امان ماندهاند، خدا ميداند چه قصهها براي گفتن دارد و گوشي نيست. اين روزها، از خشمي كه دارد، ميشود يك “نه” عصباني را توي صورت خاك گرفتهاش خواند. يك نه كشيده به تمام رها كردنها، نديدنها، گذشتنها. ميبيني؟ شكوه آنچه ما ساختهايم و محافظت نكردهايم، امروز تيرگي مرموزي پيدا كرده.
به شماره افتادن نفسهاي خسدار تهران در زمانه وجدانهاي به خواب رفته، مدتهاست كه دلها و جانها را ميآزارد. اين بار شهر، به راحتي زشتيها را بالا آورد، بر سر مردمان از همهجا بيخبر. ديگر عنوانهاي پر زرق و برق پلاسكو در آتش بيمسئوليتي سوخت، مرگ نگاران بياخلاق، موج مطالبات مردم از مسئولان در دوران پسا پلاسكو، زنگ خطر در حوزه مديريت رسانه و مديريت بحران و امثال اينها دردي از شهر دوا نميكند. تيترهاي ويترين وار فرافكني نهادهاي متولي و دستگاههاي مربوطه، سازش مديريت شهري با سوداگران، گزارش مجلس از حادثه پلاسكو و اعلام مقصران حادثه، همه اينها و جز اينها سخناني است كه بيش از استخوان، چربي دارند.
در خلال اين بحران شهري و به تعبيري فاجعه ذهني-رواني و با موشكافي بازنمايي اجتماعي حادثه نزد افكار عمومي، روشن است كه نیاز به ژرف نگری بیشتری در بنیانهای نظری مرتبط با بناهاي شهریِ اين چنيني كه در پيوند عميق و ريشهداري با شهر و شهروندان هستند، وجود دارد، به گونهای که بتوان ”بنا به مثابه محصولی اجتماعي- فرهنگی” را از ”بنا به مثابه عاملی صرفا كاركردي- اقتصادي” تفکیک کرد، یا به زبانی دیگر دریچههایی فراتر از عملكرد بنا برای تحلیل دگرگونیهاي آن باز کرد تا بتوان به ادراکی دقیق از مکانسیمهای درگير و شکل دهنده به ابنيه شهری دست یافت. شايد تنها از اين طريق بتوان اميدوار بود كه خواستههاي ذينفعان اين بناها در جهت منافع عمومي قرار گرفته و به خدمت كل شهر در ميآيد.
*در بخش نخست يادداشت از كتاب آبي ماوراء بحار الهام گرفته شده است.
*عکس اول از علیرضا رمضانی، ایلنا
*عکس دوم از علی شیربند، میزان