با تفاسیری که از کافی نبودن ظرفیت و قیمت پارکینگ شنیدهایم و با توجه به ترافیک پنجشنبه غروب آن حوالی، تصمیم میگیریم بهجای ماشین با اسنپ برویم. از زمانی که از خیابان یمن وارد خیابان مقدس اردبیلی میشویم تا میدان الف، 30 دقیقه طول میکشد، درحالیکه طول مسیر فقط حدود 600 متر است. درنهایت تصمیم میگیریم پیاده شویم و آن چند قدم را پیاده برویم. وقتی ساختمان پالادیوم را با تمام ابهتش در کنار خیابانی به عرض سوارهی حدود 10 متر میبینم، چشمهایم را میبندم و بهجای آن باغی را تصور میکنم که قبلاً آنجا بوده است. دلم برای مظلومیت همهی باغهای تهران که یک نفر توانست یکتنه در طول 12 سال نابودشان کند، طوری که انگار هیچوقت نبودهاند، میگیرد.
از در که وارد میشویم، سنگ گرانیت صیقلی کف و نور فراوان، تاریکی باغ پیشین را محو میکند و لاکچری بودن فضا را بهمان دیکته میکند. برای پر کردن تعدادی پرسشنامه که مربوط به پایاننامهی من است آمدهایم. با توجه به تجربهای که از مجتمع کوروش داریم و با توجه به تعداد زیاد مأموران امنیتی که در آنجا میبینیم، تصمیم میگیریم که اول مدیریت مجتمع را در جریان بگذاریم و سپس کارمان را آغاز کنیم. امور مشتریان رسماً جوابمان میکند و میگوید اینجا اجازهی این کار را نمیدهند. ما سماجت میکنیم و میخواهیم که با مدیریت صحبت کنیم. به طبقهی 5 ارجاعمان میدهد. وقتی خواستهمان را به مسئول دفتر آقای مدیر میگوییم، جواب میدهد: «اینجا یک مرکز خرید لوکسه، اجازهی نظرسنجی داده نمی شه.» وقتی تناقض لوکس بودن را با پر کردن تعدادی پرسشنامه از استفادهکنندگان مجتمع از او جویا میشویم، صادقانه پاسخ میدهد: «ما اجازه نمی دیم وقتیکه مشتریا باید ازاینجا خرید کنن رو بگیرید.» اگرچه باطنمان انگشت حیرت بر دهان دارد ظاهرمان را حفظ میکنیم و با احترام و خواهش سماجت میکنیم. میگوییم: «ما توی مجتمع کوروش هم این پرسشنامه رو پر کردیم، هیچ مزاحمتی برای کسی ایجاد نکردیم و فقط از کسایی که نشسته بودن و در حال حرکت یا خرید یا غذا خوردن نبودن خواهش کردیم دو دقیقه وقت بذارن و اگر کسی تمایل نداشت با احترام قبول کردیم.» با غرور خاصی پاسخ میدهد: «اینجا فرق داره، اینجا آدمهای سطح بالای جامعه میان، آدمهای معمولی نیستن، دوست ندارن پرسشنامه پر کنن.» ناخودآگاه کنترلم را از دست میدهم و میگویم: «یعنی غیرمعمولی ان؟» خیلی زود به خودم میآیم و یادم میآید باید آرام باشم. خواهش میکنیم که منتظر خود آقای مدیر بمانیم و با خودشان هم صحبت کنیم که قبول میکند. با ایشان تماس میگیرد و ضمن اعلام دوبارهی مخالفتشان، میگوید برویم شنبه بیاییم.
میرویم در فضا قدم بزنیم تا لااقل سکانسهای مطالعات رفتاری پایاننامهام را مشخص کنیم. در حال قدم زدن در فضا، تخلفات پالادیوم را برای همسرم میشمارم. از تغییر کاربری غیرمجاز و قطع چندین درخت میگویم. از نداشتن مطالعات ترافیکی و مختل کردن زندگی اطرافیان میگویم. از پل عابر پیادهای که روی ملک مردم ساخته است میگویم. از ساختمانی که قرار بوده پارکینگ باشد ولی نشده میگویم، از تونل زیرزمینی که میخواهند بسازند میگویم و از شهرداری که توانست در دورهی شهرداریاش همهی این افتخارات را کسب کند.
برای تلطیف فضا و درحالیکه امیدواریم شنبه با پرسشنامهام موافقت کنند، میرویم در فودکورت پالادیوم شام بخوریم. مانیتورهای فوردکورت همگی در حال پخش چیزی هستند که توجهمان را جلب میکند. مصاحبه با مردم و زیرنویسهایی را پخش میکنند که چقدر این پل عابر پیاده باعث آسایش مردم شده است و اینکه هدفشان هم آسایش و رفاه مردم است و امیدوارند که شهردار جدید نیز که ادعا کرده هدفش آسایش مردم است، یاریشان کند! بعد یک شهروند معلول را نشان میدهند که روی این پل است و چقدر راضی است. با بُهت به مانیتور زل زدهام. این حجم از وقاحت مثالزدنی است. اشتهایم کور میشود.
شنبه پس از بارها تماس و طی کردن هفتخوان رستم، بالاخره با آقای مدیر صحبت میکنم، بدون جواب مشخصی من را به امور مشتریان وصل میکند. امور مشتریان میپرسد چهکار دارم و وقتی میگویم آقای فلانی من را وصل کردهاند، میگوید اشتباه وصل کرده، دوباره تماس بگیرید. دوباره تماس میگیرم. به منشی دفترش میگویم آقای فلانی من را به امور مشتریان وصل کرده یعنی باید با آنها هماهنگ کنم برای شروع کارم؟ و در اوج ناباوری میگوید که این یعنی مخالف است! و دوباره جملهی «اینجا یه مرکز خرید لوکسه، اجازهی این کارا داده نمی شه» را تکرار میکند.