تا اواخر دهه شصت ميلادي هيچ مدل پذيرفته شدهاي وجود نداشت كه قادر باشد ظرفيت هاي زماني و مكاني را به رفتار افراد پيوند زند. در اين زمان نياز به وجود روشهايي براي درك و تحليل ابعاد زماني و فضايي فعاليت هاي انساني به شدت احساس ميشد. در يك طرف دانشمندان علوم اجتماعي قرار داشت كه زمان در نظر آنان همواره يك عامل بيروني بود، از طرف ديگر در علم جغرافيا نيز بعد فاصله تنها عامل مد نظر در تحليل انتخابهاي حرکتی بود (مانند مدل جاذبه) و در اين مدلها تصميمات تك تك اعضا يك جامعه تقريبا به مثابه تصميم گروههاي اجتماعي بزرگتر و رفتار فردي بازتابي از رفتار جمعي انگاشته میشد.
ولي هاگراستراند* نخستين كسي بود كه اين انگاره را رد كرده و نشان داد مطالعه انسانها كه در شكل گروهها و اجتماعات، ماهيت واقعي الگوهاي تحرکات و جابجایی های انساني را مخفي مينمايد. وی بر اين عقيده بود درك رفتارهاي فضايي غير جمعي اولويت بيشتري دارد. وي به قرار دادن فرد انساني به عنوان واحد تحليل و اهميت زمان در فعاليت هاي انساني تاكيد داشت. هاگراستراند تلاش کرد تا بروی اهمیت ابعاد مادی جهان واقعی به عنوان اساس حیات تاکید کند و این کار را با در نظر گرفتن محدودیت های بنیادینی چون منابع طبیعی، زمان و فضا توسعه داد. از نظر او زمان اهميت كليدي را گردآوردن افراد و اشيا به منظور تداوم عملكرد نظام هاي اجتماعي- اقتصادي داراست و مجاورت فضايي به تنهايي كافي نيست. در يك مكان مفروض همجوار، اگر فردي نتواند به اندازه كافي زمان براي حضور و حركت به سمت آن داشته باشد در واقع ارتباط فضا با فرد شكل نخواهد گرفت.